منم سه تا دوست داشتم برای بیرون و کافه، اما هیچوقت رازامو نمیگفتم و همیشه امن موندم
برعکس اونا که همه راز هاشون رو با هم درمیون میذاشتن و موقعی که با هم دعوا می کردن
جلوی جمع همدیگه رو خجالت زده میکردن
من همیشه با همه خوب بودم و همه هم باهام خوب بودن
چون روابطم رو سطحی نگه میداشتم
اولش که از هم جدا شدیم شروع به گریه کردم
دوستام دلداریم دادن
اما من مشکلم دوری از اونا نبود من مشکلم ترس از تنهایی بود
که البته الان بالاخره بهش عادت کردم
تا حدودی میتونم تنهایی بیرون برم
خوشبختانه یه خواهر دارم و با اون گاهی اوقات میرم بیرون
اکثر ساعاتای روز تنهام و به کارای خودم میرسم
در اینده اگه دوباره بخوام دوستی پیدا کنم، همین رویه رو ادامه میدم
از صمیمیت زیاد و معاشرت خانوادگی هم خوشم نمیاد