۲۴ اردیبهشت شبی که همه فامیل جمع شده بودن برای فردا یعنی خاکسپاری دایی کوچیکم دایی که هر عید و تولدم برام کارت هدیه میگرفت دایی ک برای عید کارت هدیه ای که بهم داده بود تموم نشده بود
دایی که تا دلم میگرفت میگفت بیا ببرمت بیرون میگفت خوب عکس میگیری بیا ازم عکس بگیر دایی که میذاشت هزار بلا سرش بیارم
فاصله سنیمون کم بود و ما رفتیم دنبال امبولانس صبح خودمو از ماشین وسط جاده و کوه انداختم پایین و جیغ میکشیدم چون هیج وقت نمیتونستم هضم کنم این موضوع رو و بعد از گذشت ۱ سال و ۲ ماه دیشب کلی گریه کردم به خاطرش تا دلم میگیره گریه میکنم...