دوست نداشتم حالا که بعد چندسال تشکیل کاربری دادم اولين تاپیکم این باشه
نمیدونم منتظر چه عکس العملی از سمت شما هستم، فقط حس کردم نیاز دارم بنویسم...
خستم از خسته بودنم، بدم میاد از غر زدن، از اینکه آدم فاز دپ بگیره، از اینکه بزور بخواد ضعیف باشه، از اینکه همش تو حال بد باشه. چه واسه خودم چه واسه بقیه بدم میاد...
ولی دست خودم نیست! پر از تضادم...درونم جنگه
دوتا شخصیت متفاوت میجنگن با هم. خودمم خودمو نمیفهمم
از همه آدما بدم میاد ولی در عین حال همشونو دوست دارم و حال دشمنم بد باشه ناراحت میشم
عاشق مهربون بودن و الهام دادن این مهربونی به بقیم ولی یسری جاها متنفر میشم از این مهربونی نه بخاطر اینکه واسش ضربه خوردم... نه! فقط ازش خسته میشم
دوستم میخواست واسه عشقش خودکشی کنه، تمام تلاشمو کردم بهش کمک کنم پا به پاش بیدار بودم و به پسره پیام دادم، حال دوستم بهتر شد و واسم خیلیه، ازم تشکر کرد ولی فرداش وقتی گفت حالم خوب نیست بعدا میام باهم حرف بزنیم عزیزم خیلی ناراحت شدم...! نمیدونم چرا! فقط میدونم دلگیر شدم
خستم از اینکه همیشه اون آدم سومی بودم که رابطه های اطرافیانشو با پارتنر، خونواده، دوست درست میکرده و خودش هیچوقت نتونست مشکلشو به کسی بگه...!
خستم...
از ترحم و دلسوزی بدم میاد ولی از اینکه کسی بهم اهمیت نده هم بدم میاد
بدم میاد کسی درکم نکنه ولی از اینکه کسی بگه درکت میکنم هم بدم میاد...
چون میدونم کاری از دستش برنمیاد جز درک کردن ناقص، انتظاری هم ندارم آخه...!
من خودم خودمو هیچوقت درک نکردم 🙂❤️🩹
خستم... از خستگیم خستم، از تضادهام خستم ،از این همه ناله ای که میکنم تو چشام خستم...
اونقدری که میخوام بخوابم و تو یه دنیای دیگه بیدار بشم :(
جالب اینه کسی تو زندگی بهم ضربه نزده ، شده یکم نادیده بگیره ولی نامردی نه ، ترومای خاصیم ندارم، مشکلم خودمم...
گرچه ته ته تنهاییام خودم خودمو بغل کردم، خودم خودمو درک کردم، استرسمو رفع کردم ،خودم به خودم اعتماد به نفس دادم. همیشه هم فقط خودم مثل خودم واسه خودم بودم...
من مال این دنیا نیستم، سقف این آسمون کوچیکه، داره خفم میکنه ، زمینش بالامو زنجیر کرده ،نمیذاره پرواز کنم و ماهمو بغل کنم :) 🙃🪽🩹