بچه بود از لونش در اومده بود لونش هم یه سوراخ رو تنه درخت بود حالا میخاست بره تو لونش ناخوناش ضعیف بود نمیتونست تنه رو خوب بگیره منم گذاشتمش در لونش رف تو😂
من هیچوقت نمیتونم از مشکلاتی که درونم حس میکنم حرف بزنم فقط میفهمم یه چیزی داره از درون منو اذیت میکنه و هر لحظه بیشتر منو غرق خودش میکنه. من از درونم از جایی که نه درک میشه و نه دیده میشه دارم با یه هیولا میجنگم و از بیرون لبخند میزنم و مثل یه آدم نرمال رفتار میکنم. خستم، از جنگیدن با هیولای درونم عمیقا خستم. حتی یه خواب ابدی هم نمیتونه خستگی رو از روحم بیرون بکشه.