آنقدر گریه کردم...
گنجشک که اسمش رو گذاشته بودم آرام
از صبح نیومده...الان دیدم زیرهمون درخت که همیشه بود ی مشت پشم هست.
برداشتم بو کردم ...دقیقا بو خودش رو میداد.
روزها میرفت چرخ میزد و چنبار میومد غذا میخورد تو اتاقم...
بعدش میرفت...
شب هم میومد رو شاخه جلو اتاقم میخوابید...منم برمیداشتم میآوردم تو خونه