بابام داشت شیشه های سمت بیرون رو دستمال میکشید من اینقدر استرس داشتم فشارم افتاد کلی آیه کرسی خوندم صدقه دادم که اتفاقی میوفتاده اخه مامانم مجبورش میکنه اون شیشه ها رو دستمال بکشه
بعد اونا رفتن ناهارشمنو خوردن من گفتم رژیمم این غذا رو دوست ندارم بعد از اینکه اونا غذاشونو تموم کردن رفتم تو اشپزخونه یه بسته گوشت دراوردم غذا درست کنم یهو مامانم اومد داد و بیداد که واسه جی گوشت دراوردی باید این غذا رو بخوری
بابامم اومد دوتا چک محکم زد فکم جا به جا شد بعد که نشستم وسط اشپزخونه دوتا هم لگد بهم زد
کلی هم با صدای بلند عر بدم وسط اشپزخونه کسی نیومد یه ایوان آب بهم بده