تمام حرفشم اینه که همش مهمونی بدم داداشش که تو یه ساختمون هستیم دعوت کنم یا برم پیششون یا بچشون بیارم پیش خودم فکر میکنه من وظیفه امه من همه این کارها و کردم ولی نتیجه مهمونی دادن میشه اینکه خونم میشه پاتوق وقتی برم پیششون باید بشینم پز دادن جاریم نگاه کنم اگه بچه آسون بیارم پیشم بعدش میگه چشم خورد کلا آدم های یکی هستن منم هم شاغلم هم درونگرا دیگه حوصله ندارم واقعا