ده ساله ازدواج کردم ی پسر پنج ساله دارم دوساله رفتیم خونه خودمون ۶ سال مستاجر بودیم خانواده شوهرم از اول راضی نبودن با من ازدواج کنه خصوصا مادرش با من دشمنی داشت همون سال اول منو بردن دادگاه اونجا اینقدر گریه کردم تا دوباره رفتم سر زندگیم شوهرم عاشقم لود ابن سالا برام سنگ تموم گذاشت تا زمانی ک رفتیم تو خونه خودمون همون خونه ای ک با هزار عشق و علاقه ساختیم تو زمین پدرشوهرم خودمم کلی طلا دادم پول دادم کابینت زدم سینک خریدم شیرآلات خریدم خونمون ک آماده شد رفتیم داخلش کم کم دیدم رفتار شوهرم تغییر کرد
با من سنگین شد اون عشق و علاقه نبود بی احترامی شد منم دیدم اینجوریه هی گیر میدادم گریه میکردم غر میزدم اون هی دور تر شد از من و بچم شبا دیر میومد بهونه میگرفت با رفیقاش میرفت بیرون تا یکسال اخیر دیدم مشکوکه انگاری خیانت میکنه گذشت تا امسال عید درگیری شدید شد دیدم شبا نمیاد خونه رفتارای مشکوک شب دیر اومدن چند روز غیب زدن توضیح ندادن متم زدن خرجی ندادن فحاشی جای خواب عوض کرد رابطه و قطع کرد تا تحقیق کردم فهمیدم با ی رن ک خونه ما هم میومد زنه ریختن رو هم خونه اجاره کردن
وقتی فهمیدم روزگارم سیاه شد نفهمیدم چی ب چیه دعوا راه انداختم ب خانوادش گفتم اونا اول پشت من بودن گریه کردن برام نمیدونم چی شد چند روز بعد شوهرم دعوا راه انداخت منو کتک زد اون شب منو از خونه انداختن بیرون با کتم و دعوا خانوادگی هرچی خواهش کردم نکن منو مثل جسد انداخت بیرون بدون لباس بچه گوشی پول زنگ زد ب خانوادم بیابد این پتیاره رو ببرید دیگه نمیخوامش
من زنگ زدم کلانتری اومد صورتجلسه کرد بعدش شکایت کردم الان دوماهه خونه پدرمم بچه هم با مامور رفتیم آوردیم نمیدادن حتژ برای چند دست لباس با مامور رفتیم مال هم هیچی نداره میگه طلاق میخوام بدک دارم دیوونه میشم اون خونه و مغازه ای ک خودمون ساختیم تو زمین پدرش بود میگه بنام ما نیست
من زنگ زدم کلانتری اومد صورتجلسه کرد بعدش شکایت کردم الان دوماهه خونه پدرمم بچه هم با مامور رفتیم آوردیم نمیدادن حتژ برای چند دست لباس با مامور رفتیم مال هم هیچی نداره میگه طلاق میخوام بدک دارم دیوونه میشم اون خونه و مغازه ای ک خودمون ساختیم تو زمین پدرش بود میگه بنام ما نیست