دیگه هیچی رو باور ندارم. نه عشق، نه وفا، نه دلبستن... همش یه دروغِ قشنگ بود که یه روزایی توش زندگی میکردم. حالا میبینم همهچیز میگذره، مثل یه موج میآد و میره. امروز یه آدم رو دوست دارم، فردا نه. پسفردا شاید یه چهرهٔ دیگه تو ذهنم بمونه.
شوهرم بهم ثابت کرد که عشق فقط یه کلمهست. پشتش یا خیانت خوابیده، یا بیتفاوتی. منم دیگه دل نمیبندم. نه بهش، نه به هیچکس. شاید روزی از یه نگاه مرد غریبه دلگیر بشم، یا از یه لبخند غریبه دیگه ای گرم... ولی فردا همهچیز محو میشه. مثل خودم که تو این زندگی کمکم محو شدم.
حالا دیگه فرقی نمیکنه. متأهلم، ولی تنهام. با یه آدمِ دیگه هم باشم، بازم تنهام. چون میدونم آخرش همهچیز میپره... همونطور که دلِ من پَرید. عشقی وجود نداره.این اسمش نوسانات هورمونیه که اشتباه بهش عشق میگن.لااقل در مورد من اینطوری صدق میکنه.بقیه رو نمیدونم!!!
دیگه حتی تو چشمای خودم هم نمیتونم نگاه کنم. همون آدمی که روزی از خیانتِ شوهرم اشک میریخت، حالا خودش شده یه دروغگو... یه آدمِ آشنا.
اولش فکر میکردم فقط اونه که بلد نیست وفا داشته باشه. بعد فهمیدم منم از همون خاکم. یه روز دلمیبندم، فردا فراموش میکنم. امروز با یه نفر میخندم، فردا پیش یه نفر دیگه دردودل میکنم. نه عذاب وجدان میگیرم، نه ترس. انگار اصلاً قلبم یه تیکه یخه.
شاید تقصیر همون روزاییه که گریه کنان میپرسیدم: "چرا بهم خیانت کردی؟" حالا خودم جواب رو میدونم... چون آدما همینن. چون منم دقیقاً مثله اون شدم.
تنها فرقمون اینه که اون هنوز دروغ میگه، ولی من دیگه حتی دروغ هم نمیگم... راستش رو هم به کسی نمیگم. همینطور میرم، از این به اون، بیحس، بیوفا... یه آدمِ مردهٔ زنده.
یه روز گریه میکردم که "چرا منو تنها گذاشتی؟
حالا میخندم به اون اشکا...
چون آخرش فهمیدم:
تنها اون نبود که رفت... منم دیگه همون آدمِ قبل نیستم.
زندگی متاهلی به من یاد داد که همه چیز و همه کس بعد از چند سال عادی میشه. حتی کسی که عاشقش بودی و از نگاهش به دختر غریبه اذیت میشدی. چون برام عادی شده الان اصلا اذیت نمیشم منم شدم یکی مثل خودش. دیگه وابستش نیستم. نه تنها وابسته اون بلکه وابسته هیچ مردی نیستم. مردها فقط مثل یه سرگرمیه گذرا هستن برام ولی کاش شرایط جدایی رو داشتم.اگه جدا میشدم شاید دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکردم.وارد رابطه میشدم ولی ازدواج نه!!!چون از عادی شدن طرف مقابل برام میترسم!!!
یه روز میگفتم: عاشقترینم..
امروز میخندم به حرفام...
همونقدر مسخره که خودِ عشق بود