وقتی ک نامزد بودیم خانوادم میخواستن نامزدی مونو بهم بزنن مخالف بودن سر اختلافات خانوادگی بخاطر ملک و زمین اینجور چرتو پرتا و من به شدت عاشقش بودم انقد که چشمم نمیدید اون عاشقم نیست اما خب وقتی میدید من اینهمه میخوامش اونم تلاش میکرد ک بهم برسیم اما خب الان که فکرشو میکنم اون روزا اونم اگه من کنار میکشیدم تمومش میکرد
بیار که دیگه خیلی گریه و زاری میکردم پدرم گوشیمو ازم گرفت و منو فرستاد روستا خونه مادربزرگم، یه فامیل داشتن مادرم اینا ک نیسان داشت و دم مغازه شوهرم کار میکرد بار میبرد منم مدرک لیسانس شوهرمو ک دستم داده بود با خودم برده بودم نمیدونم چرا اما تو چمدونم بود، بهش گفتم عمو میشه این مدرک نامزدمو ببری بهش بدی نیازش داره دست منه اما توش ی نامه مخفی کرده بودم و از حال بدم گفته بودم، و گانه بودم بهش که اگه این نامه رو خوندی ی نشونه ای همراه فلانی همون فامیلمون بفرست
دیدم شب خودش اومده بود باهاش😭😭😭
تو گوشی خالم شمارشو دیدم پروفایل غمگین گذاشته بود و نوشته بود دلم برا یه نفر تنگ شده
به همه زنگ زده بود منو پیدا کنه که کجام ....
هعی روزگار چقد دلم پره
الان انگار نه انگار اون روزا رو گذروندیم
دوسم نداره و منو نمیخواد
زندگیمون به بن بست رسیده من هنوزم دوسش دارم اون از دست رفته