ما تو شهر غریبیم
یعنی خانواده ما و خالم اینا
چندوقت پیش شوهرخالم از بابام خواست که ضامن بشه براش دوتا ضامن میخواست بابام هم خودش ضامن شد هم همکارشو اورد که ضامن بشه
گفت غریبن اینجا دارن وام مستاجری برمیدارن و دلش سوخت
بعد الان بعد یکماه گندش در اومد که برا رهن خونه نیست اینا دارن جمع میکنن میرن شهر خودمون برا سرمایه برداشتن
بابامم ترسید شوهرخالم قسطاشو نده گفت یهو اومد و کارش نگرفت اونوقت چک۲۰۰میلیونی من برگشت میخوره من هیچی،پیش همکارم ابروم میره و خلاصه ترسید
الان زنگ زد گفت من ضامنت نمیشم چکمم پس بیار
ناراحت شدم🥲💔هم از طرفی میگم بابام حق داره هم از طرفی میگم اوناهم گناه دارن
ولی برام سواله چرا هیچی نگفتن؟فکرکردن ما حسودی می کنیم؟بخدا ما بیشتر خوشحال میشیم برگردن
بعد مامان من یه جوراب میخره سریع به خالم میگه😐ای از این ساده بودن مامانم حرصم میگیره
همین خالم رفت طلا خرید تا چندماه نشون نداد بعد یهویی رو کرد
خب چه لازمه به پنهون کاری،اصلا باشه
پس چرا تو دائم کلت تو زندگیه ماس که ما چیکار می کنیم
تا امار حقوق بابامم در اوردن😐