همسایمون خونه نبود بعد خونمون دیوار به دیواره رو دیوار نشسته بودم دیدم صدای ظرف و اینا میاد اینقدر زیاد بود که من شنیدم فکر کردی یکی خونشونه چند بار صدا زدم صدیقه خونه ای بعد دیدم صدا قطع شد زنگشون زدم گفتن ما هیچکدوم خونه نیستیم من هر شب رو زیر زمین میخابیدم امشب رفتم چادر مسافرتی زدم خوابیدم دو ساعته هی خوابیدم هی انگار یکی بیدارم کرد من اصلن هم ترسو نیستم نمیدونم چرا همچین اتفاقی افتاد و من به همسایمون هم نگفتم