جاریم و برادرشوهرم با هم دوست بودن بعد ازدواج کردن الان ۱۳ساله گذشته و سه بچه دارن..
با حرف جاریم به وضعیت خودم فکر کردم اینکه سنتی و زوری شوهر دادنم تو سیزده سالگی اینکه من نمیتونم یروزی این حرفو بزنم نمیتونم این حس رضایت رو داشته باشم
نتونستم عشق واقعی رو تجربه کنم ...
شاید منو شوهرم تو موقعیت دیگه همو دیده بودیم و آشنا شده بودیم الان لیلی و مجنون بودیم
اما اون ازدواج زوری و سراسر لج و قهر و اختلاف نگذاشت بفهمم حس واقعیم بهش چیه، و من تا آخر عمر نخواهم فهمید عشق چجوریاست و عاشق بودن و عاشقی کردن چه حسی داره🥲🥹