یه هیتی که شوهرم و دوستاش آشپزی میکردن...
منم تو خونه پیش بقیه بودم..
البته خود هییت تو اون خونه نبود غذا رو میپختن و بسته بندی میکردن بعد میبردن...
تو خونه ام ما خانما و بچه ها بودیم نشسته بودیم...
همسر من چند بار اومد سر زد گفت خوبی چیزی نمیخوای؟ گرم نیست؟ یکی دو بارم چایی ریخت آورد رفت بستنی و ... خرید
وقتی دیگه زیر دیگ ها رو خاموش کردن رفتیم تو حیاط...
شوهر من میخواست برنج بکشه اول یه طرف ریخت با خورشت و قاشق و.... آورد داد دست من
بقیه ک اینکارو دیدن اوناهم برای بقیه ی خانماشون ریختن
شوهرم داشت غذا میکشید چشم از من برنمیداشت با یه عشقی و حسی نگاهم میکرد . گاهی لبخند میزد
یه خانمه جلو بقیه با صدای بلند گفت چقدر دوستت داره توام دوسش داری؟
یه بارم اومد برام دوغ اورد یعنی برای همه اورد ولی برای من ریخت تو لیوان داد دستم پرسید خوب شده غذا ؟ گفتم خیلییی خوشمزه س عالیه... گفت خداروشکر تو که تایید کنی یعنی خوبه دیگه
حس میکردم بقیه به هم اشاره میکنن زیر لبی راجع ما میگن خودمو زدم به اون راه
دیگه اخر شب همه مردا خیلی خسته بودن
شوهر من با بچه ها شروع کرد به بازی و خندیدن میپریدن رو سر و کوله ش و...
داشتم نگاهم میکردم کم کم غم دنیا ریخت تو قلبم رفتم تو دستشویی گریه کردم...
اینا رو گفتم که بگم یه زندگی ای که برای من خیلیییی سخت شده بقیه فکر میکنن که چقدر خوشبختم چقدر ارامش دارم چقدر عاشقانه س...
اون نگاههایی که اون خانمه گفت وای چقدر دوستت داره یه وقتایی چقدررررر ترسناک و پر نفرت میشه و من تنهایی فقط شاهدشم
زندگی ایی که من تو فکر تموم کردنشم اونا فکر میکنن باید دو دستی بچسبم بهش...
فکر میکنم این آدما و فامیل و تمام کسایی که این چیزا رو میبینن اگه بشنون ما جدا شدیم چی فکر میکنن ...