2777
2789
عنوان

داستان محبت پدری پارت نهم

128 بازدید | 2 پست

پارت نهم داستان محبت پدری

اونجاهم که بودیم  رو به پدرم گفت :هزینه سیسمونی را بدین خودمون با سحر میریم میخریم

پدرمم گفت ماباید یه سیسمونی به سحر بدیم دیگه میل خودتونه دوست دارید ما بخریم یا خودتون

سعید هم گفت نه خودمون باسلیقه سحر میخریم

فقط من‌میدونستم چقدرد دروغگوعه فقط میخواست‌پولو بگیره و بریزه به حساب مامانش

چند باری خواستم بگم نه‌ خودتون‌بخرید که‌نگذاشت

انقدر تیز و بادقت‌هم‌بود‌که نمیگذاشت حتی من‌با مامانم‌خصوصی حرف بزنم هرجا میرفتم دنبالم می اومد‌یا سوال وجوابم‌میکرد

شبیه‌زندانی هایی بود‌م که‌حتی نمیتونستم با خانوادمم در ارتباط باشم

میخواستم بهشون بگم‌که وسایل جهیزیمم همه را فروخته اما فرصت‌نمیکردم

با چیزی هم که به‌ مامان‌ بابام‌گفته بود که‌خودمون‌میاییم بهتون‌سر میزنیم‌ اونا‌سمت ما نمی‌اومدن و‌اصلا نمیدونستن‌ما هیچ وسیله ای زندگی نداریم و همش فروخته شده..

پارت بیست و دوم‌داستان محبت پدری

..

البته شآید اگه هم‌میفهمیدن براشون‌فرقی نمیکرد..

دوماهه که شدم حالت تهوع هام شدید تر شده بودند اصلا جونی برام‌نمونده بود که بخوام‌کار کنم و‌همش خواب بودم

مادرشوهرم به ستوه‌اومده‌بود همش غر میزد و میگفت این‌چه‌وضعیه همه‌مشتری هام پریده

سعید چند باری مقابل خودم به‌مامانش پول داد و گفت فعلا سحرو‌بیخیال بشو اما تا سعید میرفت می اومد بالاسرم و به جای اینکه حالمو خوب کنه فقط ایه یاٌس میخوند

میگفت چون حالت تهوع داری بچت سقط میشه یا چون خیلی میخوابی  بند ناف دور گردنش میپیچه

یه‌چیزای مسخره ای میگفت که اصلا توجیه علمی نداشت‌منم میترسیدم و به حرفش پیش میرفتم و همش استرس داشتم

نه‌اینکه از سعید خوشم بیاد اما به این بچه بدجور وابسته شده بودم انگار تو این همه‌تاریکی این نور امیدم شده بود باورکردنی نبود اما از ته قلبم‌دوستش داشتم

وقت‌چکابم‌که شد مادرشوهرمم اومد دنبالم کلا از بعد از ازدواجم‌حتی تا سر کوچه هم تنهایی نرفتم و اونموقع هم برای چکاب بارداریم مادرشوهرم دنبالم‌می اومد

تومطب تا نوبتمون‌بشه به همراه‌بیمارها همش از خوبی خودش و‌پسرش میگفت و از بدی من

جوری همه چیز را تعریف میکرد که انگار من باعث رفتن ابروشون شدم همه عجیب غریب منو نگاه میکردن گاها بعضی ها هم دلشون به حالم میشوخت اما وقتی وارد مطب شدم و صدای قلب کوچولوش را شنیدم انگار حرف و نگاه همه برام بی اهمیت شد نه تیکه و کنایه های مادر شوهرم نه کتکلی بابام هیچ کدوم ارزش نداشتند همونجا به تو دلیم گفتم مطمئن باش مادر خوبی برات میشم فرقی نداره پسر باشی یا دختر سعی میکنم انقدر بهت عشق و محبت بدم که کمبودی نداشته باشی

اما انگار روی خوش زندگیم بهم نیومده بود اخرای دوماهگیم بدد که یک روز رفته بودیم خونه پدر و مادرم گفت که مجبوریم برای یک سال بریم تهران پدرت یه کار جدید میخواد راه بندازه و باید یکم اونجا جاگیر بشیم بعد میگردیم همینجا تا اینو شنیدم ته دلم خالی شو درست بود حمایت خاصی ازم نمی کردن اما بودنشون تو فاصله چند صد کیلومتری بود بهتر از بودنشون در فاصله چند صد کیلومتری بود

سعید هم خیلی به هم ریخته بود من که علتشو نمیدونستم اما احتمال دادم به خاطر اینه که وقتی بابام اینجا بودند حمایتاشون بیشتر بود و سعید هم بیشتر ازشون می قاپید

ادامه پایین

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

اونشب وقتی برگشتیم خونه سعید شروع کرد به داد و بیداد کردن و حرفهی رکیک به من خانواده ام زدن ...
اشکمو در اورد تا اروم‌ شد و‌خوابید..
تاصبح گریه کردم و ازخدا خواستم‌ جواب تمام این اشکهارا بگیره
دیگه از ادمها بریده بودم فقط خدا میتونست منو از این قوم‌‌ بی‌درک و شعور نجاتم بده
پدر و مادرم چند هفته بعددرفتند و سخت گیری های سعید هم بیشتر شد دیگه هیچ درکی از شرایطم نداشت میگفت باید دوباره پا به پای مادرم کار کنی
شرایط جسمیم خوب نبود به خاطر کار زیاد قبل از بارداری بدنم ضعیف شده بود و حالا مدام لکه بینی داشتم
دکترم میگفت باید استراحت کنی تا سه ماهه اول بگذره اما هیچ کسی دلسوز من و این بچه نبود
با حرف سعید ،مادرش هم پروتر از همیشه گفت که ناز کردنت تمام شده ، دو ماهه دارم پا به پات میام از فردا باید دوباره سفارشات رو سر موقع تحویل بدی
 صبح فرداش کله سحر منو بیدار کرد و گفت پاشو سبزی رو آوردن با کمردردی که داشتم حدود پنجاه کیلو سبزی رو پاک کردم بعد از اون تازه باید می‌رفتم پای گاز به محض اینکه اولین تیکه بادمجون را گذاشتم توی ماهیتابه حالم بد شد و بالا آوردم
 مادر سعید به جای اینکه آب به دستم بده گفت زودتر خودتو جمع و جور کن وقت نداری
 گفتم: من واقعاً نمی‌تونم این کارو انجام بدم حالم بده خواهش می‌کنم بذار من یکم استراحت کنم
گفت: بدو ببینم استراحت‌ هاتو توی این دو ماهه کردی
تو کشمکش با مادر سعید بودم که در خونه باز شد و سعید عصبانی وارد شد
هنوز ظهر هم نشده بود و اومدنش این موقع خیلی عجیب غریب بود مادرش رفت جلو گفت چرا زود برگشتی پسرم؟
 گفت :من می‌دونم باهاشون چیکار کنم
مادرش گفت: با کی؟
 گفت: با همونایی که منو امروز اخراج کردن
 سعید خیلی عصبانی بود مادرش هم بی خیال بادمجون و شد و رفت کنارش
من هم از خدا خواسته یه گوشه حیاط نشستم
برایم مهم نبود سعید اخراج شده یا نه حتی کمی هم خوشحال شدم
 اون که پولش به من نمی‌رسید پس چه فرقی می‌کرد بره سر کار یا نه اما مادرش خیلی پریشان احوال بود
 البته حقم داشت ماهیانش قطع شده بود همینطور که تو حال خودم بودم یه دفعه سعید اومد بیرون و گفت چرا بابات جواب نمیده؟
 تر.سیده از جا بلند شدم و گفتم: نمی‌دونم من که اصلاً باهاشون حرف نمی‌زنم
گفت: اگه بابات جواب نده داغ  تو رو به دلش میزارم
گفتم : چه ربطی به من داره ؟ اصلا چه ربطی به بابام داره ؟ چرا اینجوری میکنی؟
اومد جلوتر و گفت : فقط برو دعا کن بابات بتونه کاری کنه من برگردم و گرنه روزگارشو سیاه میکنم
همون موقع تلفنش زنگ خورد ظاهرا پدرم بود طلبکارانه جواب داد و دستوری به پدرم گفت به چه حقی منو اخراج کردن؟ زنگ بزن درستش کن...
پدرم انگار قبول کرد چون سعید تلفن را قطع کرد و سردرگم در حیاط قدم می زد حدود یک ربع گذشت دوباره تلفن زنگ خورد سعید
جواب داد یک دفعه صدای دادش بلند شد و گفت : یعنی چی نمیتونی برام کاری بکنی ؟ چه مشکل اخلاقی بوده ؟ ببین یا برم می گردونی یا روزگار دخترتو سیاه میکنم
پدرم انگار داشت ارومش میکرد چون سعید مدام میگفت فقط یه روز وقت داری برم گردونی و گرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی و تلفن رو قطع کرد و نگاه غضبناکی به من انداخت اصلا نمیدونستم من این وسط چه کاره هستم که باید تاوان اخراجی یه نفر دیگرو میدادم اون روز سعید و مادرش انقدر ناراحت بودند که زیاد به من گیر ندادن اما فرداش تلخ ترین اتفاق زندگیم افتاد صبح با داد و بیداد سعید بیدار شدم داشت با بابام پشت تلفن دعوا می کرد و می گفت یعنی چی نمی تونی کاری برام بکنی ؟ تو رختواب چنبره زدم به خودم می لرزیدم می ترسیدم اتفاقی برای خودم یا بچه بیفته دلم شور میزد سعید تا تلفنو قطع کرد اومد تو اتاق و عصبانی قدم میزد یکدفعه نگاهش به من افتاد وحشت زده نگاهش میکردم

ادامه پایین

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

گفت : چی رو نگاه میکنی؟

من من من کنان گفتم : من به خدا هیچی

یه دفعه اومد نزدیکم و کمربندشو از شلوارش بیرون کشید و گفت نگاه میکنی ؟ پدرتو در میارم و شروع کرد به زدن من با تمام توانم دستمو مقابل شکمم گرفتم

اما از یه جایی به بعد از درد کمربند بی حال شدم فقط ناله می زدم که نکن حاملم و بعد احساس کردم مایعی از بدنم خارج شد

انگار فهمیدم همه چیز تمام شد و من برای همیشه بچمو از دست دادم سعید وقتی خسته شد کمربند را گوشه ای انداخت و خودش شروع به قدم زدن در خانه کرد من اما با تنی زخمی پتو را کنار زدم به زحمت سربلند کردمو با دیدن جوی خونی که زیر پام راه افتاده جیغ کشیدم بچه ام

با جیغ من سعید و مادرش داخل اتاق امدند و با دیدن اون حجم خون سعید ترسیده کنارم نشست و گفت : این خونه چیه ؟ با تمام نفرتم نگاهش کردم گفتم بچمو کشتیی تو قاتلیی و بعد بی حال شدم دیگه چیزی نفهمیدم... وقتی چشم باز کردم تو همون اتاق بودم کسی دور برم نبود تشک زیر پام هم تمیز بود یه لحظه فکر کردم همه این ها یه کابوس بود اما وقتی یکم جا به جا شدم درد وحشتناکی زیر دلم پیچید تو دستم سرم بود نمیدونستم چرا با این حال و روز هنوز تو خونه هستم و منو بیمارستان نبردند

یکم که گذشت مادر سعید اومد تو اتاق

قیافش یکم مهربون‌تر بود گفت: برات سوپ درست کردم الان آماده میشه گفتم: چرا منو نمی‌برین بیمارستان؟

گفت :می‌دونی که هزینه بیمارستان زیاده، سعیدم که دو روز بیکاره پولی نداریم که ببریمت

گفتم: از بابام بگیرید، من حالم اصلاً خوب نیست

گفت: نمیشه که, تازه میریم اونجا باید جواب هزار نفر را  بدیم

یه خانم هست تو محله پایین کارش اینه که بچه می‌ندازه اومد کاراتو انجام داد باید یکم استراحت کنی تا حالت بهتر بشه

گفتم: من باید برم بیمارستان از کجا معلوم شاید بچه مونده باشه؟!

مادر شوهرم گفت:مثل اینکه نمی‌دونی چی دارم میگم ؟خانومه اومد هر کاری لازم بود انجام نداد اگه هم چیزی بوده باشه دیگه نیست تو هم بگیر بخواب تا زودتر سر پا بشی

با ناله گفتم :شما چه بلایی سرم آوردین؟حتی به نوه خودتونم رحم نکردین! چرا انقدر بی‌رحمین.. اون بچه چه گناهی داشت ؟

مادرم شوهرم گفت خیلی خوب بسه دیگه این حرفارم جلو سعید نزن اون خودش ناراحت هست از اول هم معلوم بود با این حال و روزت نمی‌تونی بچه رو نگه داری

اینو گفت و رفت..

منم از حال بدم دوباره بی‌حال شدم

حدود یک هفته من تو رختخواب افتاده بودم و سعید هم بیکار گوشه خونه بود

فقط دو روز اول یکم پشیمونی تو نگاهش بود وگرنه بعد دوباره همون حالت عصبی رو داشت

هر سری هم برای من خط و نشون می‌کشید که فکر نکن پدرتو بیخیال شدم یه روز انتقاممو ازش می‌گیرم اما برای من هیچ کدومش مهم نبود نه حرف‌های سعید نه انتقام گرفتنش از پدر مادرم

برای من بچه مهم بود که تو این دو ماه و خورده‌ای بهش وابسته شده بودم و حالا از دستش داده بودم می‌دونستم جاش خیلی بهتر از اینجاست بهش گفتم برام دعا کنه تا زودتر من هم پیشش برم چون دیگه از زندگی کردن خسته شده بودم

هیچ امیدی برای ادامه زندگی نداشتم اگه می‌دونستم با خود.کشی به بچه‌ام می‌رسم حتماً این کارو می‌کردم اما با مردنم هیچ کسی ناراحت نمی‌شد فقط تا ابد خودم زجر می‌کشیدم

وقتی یکم حالم بهتر شد و تونستم از جا بلند شم دوباره توقع مادر شوهرم شروع شد همه چیز را دو برابر ازش می‌گرفت و می‌گفت حالا که سعید نمی‌تونه سر کار بره ما باید به جاش کار کنیم

البته منظورش از ما، منِ بدبخت بودم


پارت بعدی فردا ساعت ۱۲ ظهر❤️

تعداد پارت های داستان کمتر از ۲۰ تا میشه چون خیلی فشرده دارم مینویسم مرسی از حمایتتون

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز