گفت : چی رو نگاه میکنی؟
من من من کنان گفتم : من به خدا هیچی
یه دفعه اومد نزدیکم و کمربندشو از شلوارش بیرون کشید و گفت نگاه میکنی ؟ پدرتو در میارم و شروع کرد به زدن من با تمام توانم دستمو مقابل شکمم گرفتم
اما از یه جایی به بعد از درد کمربند بی حال شدم فقط ناله می زدم که نکن حاملم و بعد احساس کردم مایعی از بدنم خارج شد
انگار فهمیدم همه چیز تمام شد و من برای همیشه بچمو از دست دادم سعید وقتی خسته شد کمربند را گوشه ای انداخت و خودش شروع به قدم زدن در خانه کرد من اما با تنی زخمی پتو را کنار زدم به زحمت سربلند کردمو با دیدن جوی خونی که زیر پام راه افتاده جیغ کشیدم بچه ام
با جیغ من سعید و مادرش داخل اتاق امدند و با دیدن اون حجم خون سعید ترسیده کنارم نشست و گفت : این خونه چیه ؟ با تمام نفرتم نگاهش کردم گفتم بچمو کشتیی تو قاتلیی و بعد بی حال شدم دیگه چیزی نفهمیدم... وقتی چشم باز کردم تو همون اتاق بودم کسی دور برم نبود تشک زیر پام هم تمیز بود یه لحظه فکر کردم همه این ها یه کابوس بود اما وقتی یکم جا به جا شدم درد وحشتناکی زیر دلم پیچید تو دستم سرم بود نمیدونستم چرا با این حال و روز هنوز تو خونه هستم و منو بیمارستان نبردند
یکم که گذشت مادر سعید اومد تو اتاق
قیافش یکم مهربونتر بود گفت: برات سوپ درست کردم الان آماده میشه گفتم: چرا منو نمیبرین بیمارستان؟
گفت :میدونی که هزینه بیمارستان زیاده، سعیدم که دو روز بیکاره پولی نداریم که ببریمت
گفتم: از بابام بگیرید، من حالم اصلاً خوب نیست
گفت: نمیشه که, تازه میریم اونجا باید جواب هزار نفر را بدیم
یه خانم هست تو محله پایین کارش اینه که بچه میندازه اومد کاراتو انجام داد باید یکم استراحت کنی تا حالت بهتر بشه
گفتم: من باید برم بیمارستان از کجا معلوم شاید بچه مونده باشه؟!
مادر شوهرم گفت:مثل اینکه نمیدونی چی دارم میگم ؟خانومه اومد هر کاری لازم بود انجام نداد اگه هم چیزی بوده باشه دیگه نیست تو هم بگیر بخواب تا زودتر سر پا بشی
با ناله گفتم :شما چه بلایی سرم آوردین؟حتی به نوه خودتونم رحم نکردین! چرا انقدر بیرحمین.. اون بچه چه گناهی داشت ؟
مادرم شوهرم گفت خیلی خوب بسه دیگه این حرفارم جلو سعید نزن اون خودش ناراحت هست از اول هم معلوم بود با این حال و روزت نمیتونی بچه رو نگه داری
اینو گفت و رفت..
منم از حال بدم دوباره بیحال شدم
حدود یک هفته من تو رختخواب افتاده بودم و سعید هم بیکار گوشه خونه بود
فقط دو روز اول یکم پشیمونی تو نگاهش بود وگرنه بعد دوباره همون حالت عصبی رو داشت
هر سری هم برای من خط و نشون میکشید که فکر نکن پدرتو بیخیال شدم یه روز انتقاممو ازش میگیرم اما برای من هیچ کدومش مهم نبود نه حرفهای سعید نه انتقام گرفتنش از پدر مادرم
برای من بچه مهم بود که تو این دو ماه و خوردهای بهش وابسته شده بودم و حالا از دستش داده بودم میدونستم جاش خیلی بهتر از اینجاست بهش گفتم برام دعا کنه تا زودتر من هم پیشش برم چون دیگه از زندگی کردن خسته شده بودم
هیچ امیدی برای ادامه زندگی نداشتم اگه میدونستم با خود.کشی به بچهام میرسم حتماً این کارو میکردم اما با مردنم هیچ کسی ناراحت نمیشد فقط تا ابد خودم زجر میکشیدم
وقتی یکم حالم بهتر شد و تونستم از جا بلند شم دوباره توقع مادر شوهرم شروع شد همه چیز را دو برابر ازش میگرفت و میگفت حالا که سعید نمیتونه سر کار بره ما باید به جاش کار کنیم
البته منظورش از ما، منِ بدبخت بودم
پارت بعدی فردا ساعت ۱۲ ظهر❤️
تعداد پارت های داستان کمتر از ۲۰ تا میشه چون خیلی فشرده دارم مینویسم مرسی از حمایتتون