سلام قضیه اینطوریه که من میدونستم خواهرمینامیخان برن چندروزی مهمونی دیروز خواهرم گفت بیاین بریم شب یه دوری بزنیم منم گفتم مگه نمیخاین برین مهمونی گفت فردا میریم مشخصم نیس کی بریم شمابیاین خلاصه میرفتیم باخواهرمینا بیرون بعد کلا چه اونا بیان خونمون چه ما بریم خونشون چون فاصله خونمون زیاده شب خونه همدیگه میمونیم خلاصه ما شب دیروقت اومدیم خونه خواهرم خوابیدیم شوهرخواهرم که ۱۲ظهر به زور بیدارش میکنن چه برسه که شبم ۴ اینطوری خوابیده
خلاصه از ۹صبح اینطورا بالاسر بچش بود پاشین لباس بپوشید بعد خودشم لباس پوشیده حاضرنشسته بود شوهرم با ناراحتی منو بیدار کرد که اینا دارن حاضرمیشن پاشو بریم من اصلا همینطوری موندم سریع لباس پوشیدم که بریم