من فکر می کنم آدم بدی هستم . برای زندگیم هبچ کار نکردم و آدم های دور و ورمو تا سر حد مرگ اذیت می کنم خیلیا بهم محبت می کنن اما من پاچشون رو می گیرم همه ازم رو برگردوندن برای خونوادم تف سر بالا شدم مامانم مبخواد ازدواج کنم اما من دلم نمبخواد . از اینکه نمیتونم خواستشو براورده کنم عذاب وجدان دارم خاک تو سرم همش فکر می کنم حق با منه و حیلی احمق و لج بازم خیلی اعصابم از دیت خودمدخورده . اینجوری نبودم بعدداز یک اتفاقرسه ساله اینجور شدم خدا لنعنتم نکنه خیلی آدموبدی شدم هیچ وقت فکر نمی کردم به این نقطه تو زندگبم برسم