بچه ها ما یه همسایه طبقه پایینی داریم که مستاجرن حدود سه سالی هست اینجان حامله بود زنه اومدن اینجا ارایشگاه کار میکنه زنه
بعد یه مدت که بچش به دنیا اومد و گذشت دیگه بالا اومدناش شروع شد من با مادرم و مادربزرگم (مامان مامانم) تو یه واحد زندگی میکنیم یهویی سر زده شبا میومد بالا هر هفته یا هر دو هفته ولی هر ماه میاد بالا خونه ما با بچش
اون اوایل که اومده بودن هم چند بار واسه من لباس و وسیله اینا اورد
یه بار مامان بزرگم شمال بود و طبق معمول خودش خودشو دعوت کرد سر زده اومد بالا و بچش اون موقع یه سالش بود گذاشت رو تخت مبلی که تو حال داریم کنار من منم با گوشیم داشتم کار میکردم یهو این بچه خودش و پرت کرد با سر افتاد زمین،گفتیم این مغزش پوکید دیگه، ولی خداروشکر مغزش چیزی نشد دستش در رفته بود که گچ گرفتن و اینا و به شوهره هم نگفت اینطوری شده حالا نمیدونم کینه به دل گرفت یا هر چی تقصیر من نبود بچش نسپرده بود به من
هی سر زده میومد بالا و تیکه مینداخت حالا هر دفعه یه چیزی یه دفعه بعد اینکه رفت و تیکشو انداخت درو روش محکم قفل کردم بعد از اون هر ماه یا هر دوهفته که میومد زنگ میزد حالا به مامان بزرگم یا مامانم که میخوام بیام بالا اونم میگفتن بیا باشه😒
من هر چقدر میگفتم اینو راه ندین تو خونه مقصر من میشدم که اره تو داری حسودی میکنی و این زنه خوبیه و … منم اون اوایل فکر میکردم که زنه خوبیه بعد فهمیدم نه این داره نقش بازی میکنه تو روت خوبه پشت سرت حرف میزنه یه بار تولدم دعوتش کردیم با بچش اومد
حتی یه بار موهامو کوتاه کرد یه بار دیگه هم گفت گفتم هر سال که کوتاه نمیکنن لبخند زد گفت هر ماه باید کوتاه کنی گفتم نه
یا به من گفت برو تو یه فروشگاه زنجیره ای کار کن پول خوب میدن گفتم مامانم نمیذاره
هر دفعه میرفتیم مسافرت زنگ میزد به یه بهونه ای فرداش یا چند روز بعدش
حتی یه بار رفته بودیم مسافرت انقدر زنگ زد جواب ندادیم آخر سر مامان بزرگم به مامانم گفت بذار من ویس بدم بهش بگیم کجاییم اونم گفت نگران شدم لااقل یه خدافظی میکردین😐 که مامانم گفت شما که مارو از تو پنجره دیدین که داریم میریم نگران شدن نداره قربونت برم 😏اخه موقعی که ما میخواستیم بریم فرودگاه من دیدم که این پرده اشپزخونشون تکون خورد و قبلا هم پشت در وایمیستاد از تو چشمی نگاه میکرد فضول
خلاصه یه شب اومد دوباره خونه ما مامانم نبود گفت که فلانی یعنی من چند سالشه گفت یکی هست که مامانش میاد سال ها ارایشگاه ما میخواد برای پسرش زن بگیره شوهرم گفت فلانی یعنی (منو) معرفی میکردی بهش😳 پسره چند سالشه سی و خورده ای نزدیک چهل😐😐 زنه گفت به شوهرم گفتم مامانش نمیذاره که میذاره؟🙁😒 نه ترو خدا باید بذاره😏 حدود بیست سال از من بزرگتر 😳 تازه من ازش پرسیدم چند سالشه اون اولش نگفت
اونم گفت که اره خیلی خانواده خوبین و اگه دو نفر دوست باشن باهم یعنی قبلا با کسی دیگه هم بودن و ازدواج اینطوری بهتره و برات طلا میگیره و فلان به مامانبزرگم گفت یه دفعه بگو بیان اگه نخواستی بگو نه😤
دفعه بعد که اومد خونمون پرسید خواستگارو به مامانش گفتین؟ مامانم جوری شستش ریدبه سر تا پاش که
از ۶۵ تا ۸۵ بیست سال؟؟؟ پرو خانم گفت ساده ایییااااا اونا که اینو نمیگیرن
بچه ها حالم ازش بهم میخوره استرس اینو که میخواست منو بدبخت کنه حالمو بد کرده گریم میگیره
مامانبزرگم نمیخواد بفهمه که این زن مریضه و مامانم هم همش به حرف مامانبزرگم گوش میده من میترسم
ترو خدا بگید چجوری باهاش رفتار کنم موعد اجاره خونش نزدیکه خواهش میکنم دعا کنید از اینجا برن
مامان بزرگم نمیذاره من از تو گوشیش بلاکش کنم وگرنه بلاک میکردم
یه شب که سرد رفتار کردم باهاش شبش بهم پیدا داد ولی بلاک بود نفهمیدم همون شب به مامانم پیام داده بود که بهش پیام دادم جواب نداده حس میکنم ناراحته😏
دلم میخواد زنگ بزنم بهش یا پیام بدم برینم تا سر تا پاش ولی شر میشه خواهش میکنم دعا کنید بره از اینجا بگید من چیکار کنم همش گریه میکنم از دستش اعصابم خورده😭😭چجوری رفتار کنم باهاش هفته بعدم تولدمه مطمئنم یه کاری میکنه