مامان بزرگ خدابیامرزم خیلی بهش وابسته بودم شب اومد به خوابم
رو تختش خوابیده بود شب دیروقت بود هی اصرار میکرد که نرو خونه بمون امشب پیشه من
من همش میگفتم نه باید برم و کار دارم باز اصرار میکرد
اخرش پیشش خوابیدم بغل کردیم همو کلی صحبت کردیم
زیاد دقیق یادم نیست ولی توی خواب توی همون خونه ی مامان بزرگم یه عقرب قرمز رو کشتم و به یه گربه ی مادر که بچه داشت پناه دادم تو خونه ی مامان بزرگم
هم عجیبه هم خنده دار..ولی برای من غمگینه
نظرتون چیه؟