2777
2789

مامان بزرگ خدابیامرزم خیلی بهش وابسته بودم شب اومد به خوابم 

رو تختش خوابیده بود شب دیروقت بود هی اصرار میکرد که نرو خونه بمون امشب پیشه من 

من همش میگفتم نه باید برم و کار دارم باز اصرار میکرد

اخرش پیشش خوابیدم بغل کردیم همو کلی صحبت کردیم 

زیاد دقیق یادم نیست ولی توی خواب توی همون خونه ی مامان بزرگم یه عقرب قرمز رو کشتم و به یه گربه ی مادر که بچه داشت پناه دادم تو خونه ی مامان بزرگم

هم عجیبه هم خنده دار..ولی برای من غمگینه

نظرتون چیه؟

احتمالا یه خطر در کمین بوده مادربزرگم دفعه کرده ازت

از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوه‌های زیبای جسم و زنانگی‌اش.(امام موسی صدر)                                                                            
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792