چند ماه پیش واس برادرم ب ی دختر خواستگاری کردیم ی هفته طول کشید مامانش گف( بزار جواب کنکورش بیاد ببینیم چی میشه پسرتم میشناسیم خیلی پسر خوبیه انشالاه هرچی صلاحه)
بعد دخترش قبول شد گف نشد ک ولی داداشم قبول میکرد میگف من مانع درس خوندنش نیستم ولی نشدک و ماهم اصلا زنگ نزدیم پیگیر نشدیم ولی شوهرم گف خواستگاری باید چند دفعه برین با ی بار نمیش ک
خلاصه هر روز میان مسجد پیش مامانم دخترش هم میاد اونم مامانم پول واسه نذری جم میکرد یکی دوبار اومدن پول دادن حرف زدن
من از دیروز اومدم خونه مامانم داداشم ول کن نیس توروخدا برو باهاش حرف بزن مامانمم میگ
منم میگ هروقت بیاد پیشم منم حرف میزنم دیروز رفتیم مسجد اونا اومدن دور وایسادن مامانم گف بروپیششون ولی نتونستم برم غرورم اجازه نداد
گفتم اونا میومدن چرا من برم مامانمم گف اون خجالت میکشه چرا باید بیاد
ب نظرتون چیکار کنم خیلی حرف گفتن تو روم هم مامانم هم داداشم امروزم گفتن باید بری پیشش حرف بزنی
غرورم نمیرازه!
چیکار کنم
ببخشید طولانی شد
اینو هم بگم همیشه اونا میومدن پیشم من ازش ۵ سال بزرگترم ولی از خواستگاری ب بعد دیگ نمیان پیشم