سلام عزیزم خوبی ؟
پارسال زمستون یکی از سخت ترین شکست های عشقیم رو خوردم. توی کل زندگیم انقد سخت عاشق نشده بودم و انقد سخت هم ترک نشده بودم.
تموم کاسه کوزه ها سر من شکست.... همه چی تقصیر من شد. من آدم حسوده بودم من آدم زشته بودم من آدم کمه بودم. هیچ کس به من حق رو نمیداد و ازم انتظار داشت منطقی باشم و ناراحت نباشم و وقتی صحبت به اون میرسید میگفتن یه اشتباهیه کرده و باید یاد بگیره دیگه این کار رو نکنه انگار مثلا من موش آزمایشگاهیش بودم :)
به هر حال من حدودا دو الی سه ماه توی یک دفتر هر روز نوشتم هر چقدر دلم خواست گریه کردم و هر چی دوست داشتم نوشتم انقد نوشتم و نوشتم و نوشتم که خالی شدم ... هر چقدر دوست داشتم گریه کردم توی بالش ها جیغ زدم.
همیشه هم منتظر برگشت و معذرت خواهی بودم اما میدونی یه جا گفتم اون معذرت خواهی که اون قراره بکنه هیچیو عوض نمیکنه پس خودم از خودم معذرت خواهی کردم و اونو واسه همیشه از زندگیم پاک کردم انرژیمو ازش گرفتم و گذاشتم واسه خودم.
یه چیز جالب و شگفت انگیز در مورد زندگی اینه که فکر میکنی هیچ وقت خوب نمیشی ولی همیشه خوب میشی حتی بهتر :)