عمم تو روستا زندگی میکرده بعد ازدواج میره یه شهر جنوبی آدم مغرور وکم حرفی هست باکسی ارتباط نمیگیره وتو فاز افسردگی بوده
بچه دار که میشه فکر میکنه شیر نداره میره بهداشت میگه به بچه شیر خشک بدین اونام میگن خانم شما که شیر داری میگه اگر شیر داشتم که بچه شب تا صبح گریه نمیکرد
باشوهرش روابط سردی داشتن وشوهرشم اغلب صبح تاشب سر کار بود
بچه گریه میکرده با خودش گفته چیکارکنم
چیکارنکنم
رفته آبمیوه وتی تاب خریده
بعد با هم قاطی کرده آروم آروم داده به بچه که هنوز چهل روزه نشده بوده
بعد دیده بچه خوب خوابیده
روزای بعد میگه بزار غذا بده
خودش میگه چهل روزگی این بچه یه پیاله کله پاچه رو قشنگ میخورده
بچه عمم الان مردی شده ها ۴۰سالشه