رفته بودم شهدا رفتم اون قسمتی که شهدای جدید رو تشییع کرده بودن خیلی شلوغ بود بین اون شهدا مادر یکیشون بود که تنها نشسته بود بالاسر پسرش و زار میزد وقتی خوب گریه کرد
بلند شد هی سرش گیج میرفت دور خودش میچرخید
رفتم گفتم خانم کمکی نیاز دارید
گفت موبایل میخام زنگ بزنم شوهرم
گفتم باشهید نسبت دارید گفت پسرم بود گفتم نظامی بود گفت اره و مثل ابر بهار اشک میریخت گفت پسرم خیلی خوب بود از همه نظر بی همتا بود و...
بهش گفتم ما به شهدا مدیونیم لیاقتشو داشتن که شهید شدن
برای مردم ومملکت زحمت کشیدن خداصبرتون بده
پسرشم جوون وخوشگل به من گفت تو از قبل پسرمو میشناختی گفتم نه خداحافظی کرد و رفت 💔💔دلم گرفت