ببین تاکید میکنم خواب نبودم
دیدن تو اتاق خیلی کوچم انگار فقط یه خواب یه پنجره بزرگم داره من روبروش دراز کشیدم با مامان بزرگم هوا تاریک تپه ای هست نور ماه رو تپه میتاپه مثل کارتونا یهو دیدم ازدور چندتا خانم که پشت به منن اتگار مثل خانمایی که تو مکه لباس سفید میپوشن اونطوری ایستادن وسطشونم ی خانم با لباس مشکی دارن اون و نشون میدن یکیشون شناختم که مامان مامان بزرکم بود خیلی مومن بود چندین ساله فوت کرد تو خواب ب مامان بزرگم گفت مامان بزرگ بلند شو مامانت بببین یهو اسمون باز شد ابرها وسطش قران اومد هی ایه های قرانی میخوند پخش میشد این لباس سفیدا همراه اون لباس مشکی رفتن اسمون بعد ابرها بسته شد هی گل ریخت ازاسمون من درحالی که انگار بیدار بودم میدیدم یهو پریدم دیدم تو جامم داشتم از ترس میلرزیدم