خیلی روزهای خوبی بود...
فاصله سنی ام با بچه ها کم بود...عاشقم بودند...منم خیلی بهشون خو گرفته بودم...
تیم خوبی ساختم ...
مسابقه قبل از فینال داشتیم تند تند گل میزدیم و فاطمه خوب بازی میکرد تا اینکه ده دقیقه مونده بود به آخر بازی، دیدم فاطمه داره راه میره وسط زمین! انگار اصلا تو زمین نیست...
زمان استراحت که شد بهش گفتم چرا اینجوری شدی؟
گفت خانم! من چرا اینجام؟ این بسکتبال یعنی چی؟ من رویام بسکتبالیست شدن نبود! من باید برم درس بخونم ...
کوله پشتی اش را برداشت و در افق محو شد و من دهانم دوخته شده بود هاج و واج نگاه میکردم...