قبل بچه دارشدن خیلی خوب بود فقط سرد مزاج بود که اونش برام مهم نبود ما طبقه بالای ساختمون پدرشوهرم بودیم اونام خیلی اذیت میکردن ودخالت از اونجا اومدیم مستاجری از اون موقع شوهرم از این رو به اون رو شد همش یادش دادن فرستادنش خونه از اول حرف خانواده خودشو قبول میکرد فک کردم چون پیششون زندگی میکنم برا همین اگه جدا شیم دیگه دخالتا تموم میشه همش اشتباه بود تموم نشد که هیچی تازه اونم اونقد در گوشش خوندن که شد دشمن جونم خدا لعنتشون کنه هم شوهرمو هم خانواده اشو