خاطره بچگیم که داشتن میدزدیدنم!
ماجرا از این قراره که پسر عموی مامانم با کل خانواده اومدن خونمون و تصمیم گرفتیم بریم بازار و بعدشم گردش و...
من توبچگی هام خیلی ریز (قد کوتاه) بودم در حدی که مثلا ۶ سالم بود، انگار ۴ سالم بود😅
همیشه هم مامانم دستمو میگرفت که گم نشم(اغلب شیطونی میکردم و گم میشدم بچه ها😂😐)
آقا از بحث دور نشیم..
دستم تو دست مامانم بود و بازارم شلوغ بود ، نمیدونم اصلا چی شد و یادم نمیاد فقط یادمه دیدم دستم تو دستیه که انگشتر گنده زنونه طلا داره و همینجور خیلی ریلکس داره منو میبره!
صورتشو ندیدم فقط و فقط دستش یادمه!
یادمه دستم رو از دستش جدا کردم و تو اون شلوغی و با وجود ریزی بیش از حد یهو مامانمو دیدم و دستشو گرفتم..
بچه ها مامان من ببن طلا جواهرا همیشه از انگشتر بدش میومد و میاد..
همین باعث شد بتونم تفکیک کنم که این دست مامانم نیست!