2777
2789

بچها شوهرم بیچارم کرد..

قصه مو میزارم شما قضاوت کنید😔


۲۰ سالم بود درس میخوندم زندگی خوب و خوش در جریان بود پدر و مادرم از قشر ثروتمند و تحصیلکرده بودند خودم هم آزاد بودم راحت خوش میگذروندم رشته ای که دوست داشتم و میخوندم توی خونه روزگار عالی😔 دست بر قضا عاشق یه پسر از قشر پایین و بی سواد شدم یه کارگر ساده بود که هیچی نداشت با مادر و برادرش زندگی می‌کرد از خودش هیچچیی نداشت، ولی من اصرار کردم ازدواج کنم هر چقدر خانوادم گفتن نه به مشکل میخوری گوش نکردم..

من از یه خانواده روشنفکر و با کمالات بودم اون هم انصافا خانواده مهربونی داشت اما تفکرش بسته بود و من نمیدیدم...

بماند خانوادم بخاطر من چقدر بهش کمک کردن کار شرکت و خونه و ماشین و صدقه سر بابای من خرید از یه پسر ساده تبدیل شد به آقا برای خودش،

تو تمام این سال ها به مرور خودش رو نشون داد؛ نه اخلاق درست درمون داشت و فقط لجباز بود و حرف خودش هم اینکه با من و کارم مشکل داشت..من هنرمند بودم وضع مالیم خوب بود بخاطر غرغرهای آقا کارم و آوردم داخل خونم که حواسم به خونه زندگیم باشه...همزمان هم خونمو داشتم هم کارم و عاشق کارم بودم..

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

گذشت و من بچه دار شدم


بعد از بچه دار شدن با اینکه توی خونه بود کارم برای کارای خونه و بچه پرستار گرفتم...

انواع کلاس هنری بچه رو می‌بردم بهش میرسیدم توی همه چیز زبانزد بودم، تا اینکه شوهرم دوباره شروع به بد قلقی کرد، بچه رو باهام لج انداخت بهم میگفت تو مادری بلد نیستی لیاقت مادری نداری ارزش نداری همش میزد تو سرم که نباید بچه دار میشدی تو خودخواهی فقط به فکر خودتی فقط به فکر کارتی حواست به بچه نیست، درصورتی که من همه زندگیم دخترم بود همه تلاشم بخاطر دخترم بود نذاشتم بین کار و زندگیم مشکل پیش بیاد

تا اینکه من برای کارم مجبور شدم ۲۰ روز برم خارج از کشور تا بتونم هنرمو ارتقا بدم اول نزاشت بچه رو ببرم بعد هم اذیتش به جونم رسید، از لج من بدتر اذیتم می‌کرد 

تا اینکه متوجه شدم سر و گوشش داره میجنبه😔

بچه رو برده گذاشته مهد به بهانه بچه با مربی مهد شروع کردن رو هم ریختن اون دلبری میکرد اینم وا داد دختره فهمیده بود بین ما شکرآبه این وسط کرم می‌ریخت دلربایی میکرد؛براش شام درست می‌کرد میفرستاد می‌رفت کادوهای عجیب برای بچم میخرید ادا اطوار می‌ریخت..

گفتم این زندگی دیگه ارزش نداره هرروز داره با خودم و خانوادم میجنگه

هرروز داره اذیتش بیشتر میشه بچه رو جدا میکنه 

حرفشم این بود که تو مادر نیستی تو میری سرکار مادر نیستی

میگفتم پس چطور فکر کردی یه مربی پیزوری مهد میتونی برای بچم مادری کنه میگفت به تو ربطی نداره من پدرشم هر کار میخوام میکنم


دخترم به هر دومون وابسته بود 

مجبور شدم طلاق بگیرم 

دادگاه های آشغال هم حضانت و به من ندادن من شدم نالایق برای بچه 

اما اون که بچه رو از خونه یه ماه برده بود توی شرکت میخوابوند شد پدر دلسوز

گفتم بهت خونه میدم پول میدم مهریه میدم بچه رو بده بهم نداد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز