گفتم این زندگی دیگه ارزش نداره هرروز داره با خودم و خانوادم میجنگه
هرروز داره اذیتش بیشتر میشه بچه رو جدا میکنه
حرفشم این بود که تو مادر نیستی تو میری سرکار مادر نیستی
میگفتم پس چطور فکر کردی یه مربی پیزوری مهد میتونی برای بچم مادری کنه میگفت به تو ربطی نداره من پدرشم هر کار میخوام میکنم
دخترم به هر دومون وابسته بود
مجبور شدم طلاق بگیرم
دادگاه های آشغال هم حضانت و به من ندادن من شدم نالایق برای بچه
اما اون که بچه رو از خونه یه ماه برده بود توی شرکت میخوابوند شد پدر دلسوز
گفتم بهت خونه میدم پول میدم مهریه میدم بچه رو بده بهم نداد