دم تک تک اونایی گرم که پیگیری میکردن و تگ میکردن و میپرسیدن چیشد
نمیدونم
بعد از اونهمه مدت تازه برگشتم نی نی سایت
حقیقتا دیگه از پدرم شکایت نکردم،
کامل و یه جا تایپ میکنم
من هیچ راهی نداشتم که بتونم برم پزشکی قانونی، حتی هزار تومن پول نداشتم که با تاکسی های کنار جاده برم، مجبور میشم به رفیق صمیمیم پناه ببرم و از اون کمک بخوام،با اینکه همچین چیزی توی یه شهر کوچیک خیلی تابو بود ولی محبور بودم اخرین راهم بود ماجرا رو تعریف کردم و به گوش خانوادش هم رسید، خیلی تو روشون خجالت میکشیدم🤦🏻♀ من و داداش رفیقم و رفیقم با ماشینشون رفتیم کلانتری، دست بر قضا انگاری یجوری ک نمیدونمم چطور بابام فهمیده بود با این خانواده رفته بودم بیرون چون خیلی یهویی ناپدید شدم، اون لحظه که تاپیک زده بودم توی نی نی سایت میدونستم فقط ۱۰ دیقه فرصت دارم و بابام برمیگرده، خونه دوستمم یکی دو کوچه فاصله داره و من توی این ۱۰ دیقه اونجا رفتم، بابام با مامانم اومد جلوی خونه ی خانواده دوستم و یه دعوای شدیدی راه انداخت، اینجوری که تعریف میکنن خیلی فهشای زشتی به پدر دوستم داد و یکم درگیری فیزیکی شدن(پدر یه ماهی هست الان به رحمت خدا رفته حقا بیشتر از پدر خودم در حقم لطف کرد اگه میشه براش یه صلوات بفرستید) ما جلوی کلانتری بودیم و میخواستیم وارد بشیم که نمیدونم چطور (احتمالا خانواده دوستم گفته بودن که فکر نمیکنم اینطور باشه) جامو پیدا کرده و میاد و همون جلوی کلانتری یه شری به راه میندازه واویلا، به خاطر دعوا مارو نگه میدارن و من واقعا نمیدونم چرا وقتی بابامو دیدم ترسیدم که دیگه شکایت کنم واقعا نتونستم، مامانمم بود، از ترس رضایت دادم به این دعوا و دیگه چیزی درمورد ت...ج...ا...وز نگفتم، با دوستم میرم خونشون و جرات نداشتم برم خونه، چشمتون روز بد نبینه ساعت ۹ یا ۱۰ بابام میاد دنبالم، مامانمم نبود و مجبور میشم باهاش برم، خونمون آخرای شهره و یه ۱۰ دیقه رانندگی دیگه از شهر خارج میشیم رسما، شهرمونم خیلی کوچیکه اسم ببرم ممکنه شناسایی بشم، وقتی اومد دنبالم تا سر حد مرگ توی کل راه در کنار رانندگی وحشتناک کتکم میزد و فهش میداد، طوری بودم که دیگه میخواستم در ماشینو باز کنم خودمو بندازم پایین، داشت از شهر با سرعت وحشتناکی خارج میشد، اشهدمو خونده بودم به حضرت عباس فکر میکردم میخواد ببره سر به نیستم کنه، مردم و زنده شدم، دقیقا دستمو روی در تنظیم کرده بودم که توی فرصت خوب خودمو بندازم پایین که یهویی نمیدونم چیشد سرعتشو کمتر کرد و توی دومین دوربرگردون خارج از شهر دور زد، اروم تر بود ولی بازم یهویی هر از گاهی خیلییی محکم میزد توی سر و کولم، طوری که خون دماغ شدم، اون لحظه چقدر پشیمون شدم که دهن باز کردم و با خودم گفتم کاشکی همیشه این درد رو به دوش میکشیدم، منو رسوند خونه و بهم گفت جرات داری چیزی به مامانت بگی(درمورد همین کتکا)
خیلی بحث ها شد خیلی بدجور بود تا طلاق پیش رفتن، اما بازم برگشتن🙂
زندگی به طرز عجیبی باهام لج داره
خداروشکر دیگه اتفاقی نیفتاد بینمون، اما تقریبا کل خونواده از هم پاشیده شد و فقط توی شناسنامه خانواده ایم
نمیدونم به نفعمون شد یا نه، حداقلش شبارو دیگه با گریه نمیخوابم