یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨
بقیه همه چیز از تقدیر بهشون رسید اما من حتی تقدیر هم از دربار غوث اعظم بهم رسید .منم ادنی غلام غوث اعظم .فقیرم بارگاه غوث اعظم. وسیله نیست ما را از دو عالم جز لطف و عطای غوث اعظم. غوث اعظم به من بی سر و سامان مدده قبله ایمان مدده کعبه دین مدده . امداد کن امداد کن از بند غم آزاد کن در دین و دنیا شاد کن یا غوث اعظم دستگیر.خاک بغدادت شود سرمه بیناییم پیر پیران مدده یا شه دستگیر مدده.غوث اعظم بنگر به حالم .الهی خیر گردانی به حق شاه جیلانی .🤲💚