می خواستم بگم امشب برای اولین بار از ترس و دلهره زبونم بند اومده بود ...تا مرز سکته رفتم
.
از خونه خودم تا خونه مامانم اینا یک ساعت راهه ...آخر هفته خونه و زندگیمو میسپارم به خدا و میام خونه مامانم
داشتم با خوشحالی و ولع با خونواده کباب می خوردم ک گوشیم زنگ خورد ...
همسایمون ک رفت و آمد چندانی باهم نداریم بود ...سلام خوبی؟ از خونتون ی صدایی اومد و ی دود سفیدی زد بیرون...تو خونه ای چیزی شده...؟؟!!
من اصلا یخ کردم!!!
پرسیدم ازش و مطمئن شدم خونه مارو میگه
.
..دیگه فقط خواستم زنگ بزنم به شوهرم که ب خونه سر بزنه...
هی مامانم اینا ازم می پرسیدن چی شده من زبونم نمی چرخید لال شده بودم نمی تونستم حرف بزنم فقط اشک می ریختم..
...
اصلن نمی تونستم شماره بگیرم ...بابام ب دادم رسیدو دلداریم داد
تا شوهرم رفته بود خونه و خبر داد که چارتا مردم آزار عوضی ترقه به دیوار خونه زدن و بقیه ماجرا..
فکرم هزار جا رفت داشتم سکته می کردم ...
هممون از بس استرس کشیدیم شام زهرمارمون شد من که هنوزم بدنم انگار داره می لرزه...
دست همسایمون درد نکنه اونم واقعا ترسیده بود بیچاره..
خدارو شکر ک چیزی نبود...