خلاصه زمین بدجور گرده
یه بار یادمه با دوتا بچه شیر خوار و مریض رفتیم خونه مادر شوهرم که یه واحد خالیه (اونم خودمون ساخته بودیم بعد مدتی یه خاطر کار از اونحا رفتیم) بده ما دوباره بشینیم کار نداریم هیچی نداریم حتی گفتم به بچه ها لعاببرنج میدم بزار بیایم اینحا بره سره کار شوهرم
گفت نه باید از پسر کوچیکه اجازه بگیرم اونم گفت نه
خلاصه ما با دوتا بچه حیرون سرگردون برگشتیم
حالا روزگار جوری چرخید از اپن روز خونشون ترک کردن اومدن تو یه وجب اتاق سرایداری ما اتراق کردن که محل ما امن نیس
بچه هایی که همیشه تحویلشون میگرفت بهترین مهمونیا مال اونا بود هیچکدوم آدم حسابش نکردن رفتن شمال