مامانبزرگم من و رفیق عموی ناتنیم رو معرفی کرد برای ازدواج یک سال پیش اون موقه به تفاهم نرسیدیم تا که بعد چند ماه ایشون و من دوباره به هم فرصت دادیم و عاشق هم شدیم ایشون البته از قبل به ادعای خودش عاشق بودن
حالا که عاشق شدیم عموی ناتنیم میگفت جدا شید رفیق من موقعیت ازدواج نداره
به من هم گفت رفیقم میگه کع من به اون زنگ نمیزنم دختره به من زنگ میزنه و دنبالمه و این حرفا
وقتی از ایشون (نامزدم پارتنرم هرچی حالا..)پرسیدم گفت نه من چنین حرفی نزدم اصلااون اونطور گفته که دلت بشکنه و تموم کنی به منم گفته بود یا تا شنبه تموم میکنی یا خودم کاری میکنم تموم شه
بهش میگم پس بهش زنگ بزن بگو چرا دروغ گفتی میگه تا پاییز صبر کن پولم جور شه بیام جلو بگیرمت
هم همه حرفا رو بزنم غرور له شده تورو جبران کنم
تا پاییز هم چون خانواده من شدید کنترلگر هستن قراره حرف نزنیم باهمدیگه