مدتیه ب خواهرزاده هام قول دادم بیان پیشم
ینی آرزوشون بود
لحظه شماری میکردن.مدتهاست میخواستن بیان اما بخاطرامتحانام همش امروزوفردامیکردم
حالاآوردمشون.پریشب ک میخواستم برم تاخواستم برم دنبالشون شروع کرد که آره توجرا بری دنبالشون بابای فلان شدشون پاشه بیاره.بازاومدن شروع کرده که آره خونه رو بهم نریزید دعوانکنید
اخم و دعوا
هنوز یه ساعت نشده بود جلوی بچها بامشت کوبید توی کمرم
دلم واسشون میسوزه زهرمار بچها و خودم کرد
همش میگن اومدیم خوش بگذره زهرمارمون شد
اونجاهم مامانشون همش دعوا داره گفتم لااقل یکم بیان از تنش دور باشن
اینقد که روی حالت آلفا و حملست
الان تازه اومدن یکاری کرد که سریع ببرمشون خونشون
چیکارکنم بااین اخه
این تاپیک همون روزه
بعداین تاپیک
چنان مشت زد توی سینه و شکمم مث کیسه بوکس
اومدم خونه مادرم یه هفتست
نه عذرخواهی کرده نه زنگی زده