میبرمش تو همون کوچه خیابان
ولی با هر قدمم نفرتم از شوهرم بیشتر میشه
اصلا دست خودم نیست
میگم خدایا این چه فلاکتیه منو توش گذاشتی
بدبخت شدم اصلا آدم اون منطقه نیستم مثل اونا نیستم این مورد خیلی اذیتم میکنه
میرم بیرون با نفرت میرم خرید با نفرت و ...
هی میگم خدایا کی اون روز میرسه من وسایلمو جمع کنم از اینجا برم
الان میخوام برم خونه مادرم
بعد یه دعوای فوق شدید
شوهرم تیکه میندازه برین خوش بگذره منم میمونم تنها با این دیوار ها...
میگم پس چه غلطی بکنم بابا نمیتونم اینجا زندگی کنم
بخدا کم آوردم
اون خونه جدید رو هم خدا میدونه کی آماده بشه