نه ساله ازدواج کردیم یه بچه هفت ساله دارم .خانواده پرجمعیت و شلوغ همه جور سختی باهاش کشیدم اما من اولویتش نیستم . اولویتش خانوادشن . اولویتش خواهراش و خواهرزاده هاشن .با یه تماسشون خودشو میرسونه اون طرف شهر با یه تماسشون زندگیشو تعطیل میکنه و میره در کل مواقع گرفتاری هاشون میخوانش وقت بیرون رفتن و خوشیهاشون با بقیه استوری میزارن.خسته شدم خیلی دوسش دارم اما فایده نداره چون اون اولویتهای خودشو داره وقتیم حرف میزنم میگه خانوادم هستن . اگه قبلا بود دوماه باهاش حرف نمیزدم دیوونه میشدم اما الان نه . بینمون هزار کوه و دشت سردی و فاصله افتاده. نمیدونم وقتی تعریف میکنم برای هرکی تعجب میکنه از رفتاراش نمیفهمم چرا . وقتی به کسی هم گله میکنم جلو طرف میگه آدم از محبت فرار نمیکنه . توپ رو میندازه زمین من در حالیکه هرچی محبت کردم بی جواب موند. با اینکه خیلی دوسش دارم ولی خیلی خیلی ناامید و دلسردم نسبت به زندگیمون...