دخترِ پسرعموی مامانم با یکی ازدواج کرده نگو پسره از این ناتو ها بوده ولی دختره به هیچکس نمیگفته ، چندین سال بوده که کتک میخورده و دم نمیزده ، یه روز اینا میرن عروسی ، دختره میره تو اتاق لباس عوض کنه خواهرش هم بوده ، خواهرش یهو میبینه رو تن و بدن این دختره آثار کبودی و زخم هست ، بهش میگه چیشده چرا بدنت اینجوری شده اونم میگه هیچی خوردم زمین چیزی نیست ، ولی خواهره میفهمه که کار شوهرشه ، بعد از مراسم میره به باباش میگه بابا تن و بدن آبجی پر از جای کبودی و زخم بود ، باباهه همون دقیقه نصف شب پامیشه میره شهری که دخترش بوده ، میره دامادشو یه دل سیر کتک میزنه جوری زده بوده داشته جون میداده همسایه ها به دادش رسیدن ،
پسره به گوه خوری افتاده بوده از اون موقع دیگه جرأت نداره هیچی به دختره بگه ، فکرشو بکنید پسره نمیذاشت دختره مانتو بپوشه میگفت چادر باید سر کنی الان دختره کاملا آزاده اصلأ با اون قبلی زمین تا آسمون فرق داره
حالا بابای خودمو بگم براتون ، ده ساله دارم کتک میخورم چند ماه پیش هم زد انگشتم شکست بابام درکمال خونسردی اول جو گرفتش گفت زنگ بزن به مأمور منم زدم و رفتم پزشکی قانونی و شکایت کردم و مهریمو گذاشتم اجرا بعد از چند روز بابام شوهرمو صدا زد انگار دوتا رفیق دارن باهم حرف میزنن انگار نه انگار من انگشتم شکسته برگشته بهش میگه قدر همدیگرو بدونید برید زندگی کنید همه حسرت زندگی شمارو میخورن ، منم گفتم آره همه حسرت کتک خوردنای منو میخورن خاک بر سر بی غیرتت کنن
دست از پا درازتر برگشتم خونه ، شوهرم از اون موقع میگه تو اگه تو بهزیستی بزرگ میشدی بهتر از اون خانوادت بود ، میگه اگه یکی این بلا رو سر خواهرم میاورد من زندش نمیذاشتم ولی بابای تو به هیچ جاش نیست
نیش و کنایه هاشو دارم تحمل میکنم فقط به امید روزی که خبر مرگشو برام بیارن