خیلی وقته مشکل خانوادگی دارم من خونه مادر بزرگم مونده بودم آمدم خونه رفتم کلاس زبان برگشتم دیدم همچین خوب بود صبحش که بیدار شدم دیدم مامانم سرکار نرفته ( مامان و بابام باهم تو یه کار خونه میرن سرکار ) و میگه من کار جدید میخوام پیدا کنم هی میگفت نمیدونم من خستم دیگه نمیخوام گناهم چیه اینجوری زندگی میکنم بعد خب رفتیم خونه مادر بزرگم و درمورد مشکل مون هیچی حرف نزدیم بعد مادر بزک مون گفت برای بابام سیرابی آماده شده بره بگیره ما هم مجبور شدیم بریم خونه مامانم داشت غذا درست میکرد که مادر بزرگم زنگ زد گفت بابام زنگ زده بهش گفته نمیره سرکار و از اونجا دیگه بحث کردن و مامانم گفت بریم خونه مادر بزرگم دوباره آمدیم و الانم اینجاییم و مادر بزرگم میگه برید خونه و مامانم میگه میخواد طلاق بگیره