تو تاپیک قبلیم هست چه اتفاقی افتاده اخیرن
حالاامشب همه خونه جاری جمع بودیم میخواستیم اخر شب بریم
برادر شوهر بزرگم گفت ما ۱۰ دقیقه دیگه میشینیم مادرشوهرمم گفت اینا میخوان بشینن واسه غیبت کردن با صدای بلند هم گفت ولی ظاهرا فقط من شنیدم
منم به جاری بزرگه گفتم بیا بریم اینجوری گفتن توهم نشین
یهو جوش آورد بعد اومدم بیرون شنیدم برادرشوهرم گفت دروغ میگه
وقتیم اومدن بیرون به مادرشوهرم گفت چرا اینجوری میگی اونم قسم و آیه که نگفتم
هم از قسم مادرشوهرم ترسیدم و ناراحت شدم هم از حرف برادرشوهرم
واقعا هم ناراحت شدم که وای من چرا این حرفو برای اون تعریف کردم
عصابم واقعا خرده میخوام فردا بهش زنگ بزنم بگم من اون حرفو الکی نگفتم از حرف شوهرتم ناراحت شدم یه جورایی بگم دیگه نمیخوام باهیچ کدومتون رفت و امد داشته باشم
)دلیلمم اینه حرف و حدیث زیاد دارن بعدشم خودشونو خوب جلوه میدن) دیگه دلم نمیخواد تو جمعشون باشم