امشب به قدری دلم گرفته که هر ده دقیقه یکبار تاپیک میزنم..
دلیل دیگشم راهنمایی ها و همدردی های زیبای شماست..🤍
از وقتی یادمه ادمی بودم که به کوچیک و بزرگ احترام میذاشتم..
و همیشه با روی خوش رفتار میکردم..
اینطوره که افراد زیادی توی فامیل با من احساس نزدیکی و صمیمیت میکردن..
اما چون ارامش خودم الویت داشت..
از هر فامیل یا شخصی که وایب منفی میگرفتم دوری میکردم..نهایت خونشون نمیرفتمو بهمونه میاوردم..
مادرم خدا بیامرز اصلا موافق نبود همش میگفت دیگه کسیم مونده که باهاش قطع رابطه نکنی؟
ولی این جمله رو خیلی قبول دارم..
والدین دوست قلابی
و فرزندان فامیل قلابی رو خوب تشخیص میدن..
بگذریم..
حالا سه هفتست مادر من فوت شده و
اصلا دوست ندارم از این لفظ استفاده کنم ولی اعضای فامیل دارن همو تکه تکه میکنن
این وسط به خانواده عزادار منم رحم نکردن
و هرچی حرفو حدیثه پشت سرشون قطار کردن..
پدرم میگه هر وقت هر چی به تو گفتن تو جوابشونو بده..
اینقدر به پدرم حرف زدن..با اینکه این فرد چه از لحاظ اگاهی و علمی و چه از لحاظ مالی از همشون
الهی شکر دارا تره..و اگاه تر..ولی بازم خودشون رو همه کاره میدونن..
حتی سر خاک مادرم من حواسم نبود
ولی مثل اینکه به خواهر کوچیک من چشم غره رفته بودنو یه سر جریانی که نمیگم چون شناسایی میشم
حرفایی بهش زده بودن..
جلوی خودم مادربزرگم به پدرم بی احترامی کرد منم دیگه طاقتم طاق شد دهنمو واکردم که یهو دیدم دو تا دست محکم دهن منو گرفته داره منو میکشه بیرون
دیدم پدرمه..
اینا به کنار..
همونا
منو میبینن انگار کیو دیدن..همچین میپرن بغل میکنم و قربون صدقه میرن انگار من عضو خانواده خودم نیستم!!!
انگار فرق دارم!!
زنگ میزنن پیام میدن ولی از اونور به پدر من بی احترامی میکنن..
کاش به خودم بی احترامی کنن بخدا اینقدر دلم نمیشکست..
از طرفی اگه به خودم بگن از خجالتشون در میام..
چون چیزایی به من گفتن که من میدونمو خودشونو خدا..
و اگه غیر بفهمه زندگیشون سیاه میشه..
شایدم از همین هراس دارن..
سر خاک مادرم داشتم از هوش میرفتم..
اعضای محترم اومدن میگن عزیزم مارو کی دعوت میکنی خونتون..
خانما مگه دعوتیه!!!؟
یعنی من باید شام بدم به همه.
سفره رنگین بچینم..!
چتر باز بودن شده عادت..
بس که مادر من تاپیک های قبلیم گفتم خوبی کرده بود بد عادت شدن..
ولی کم کم میفهمن این خونه دیگه اون خونه نیست..
این دخترم مثل مادرش ساده نیست.