الان ده روزه نیست از خونمون رفت با اینکه خیلی مراقبش بودم سعی میکردم بهترین غذا رو براش محیا کنم تا خوشحال بشه:) من خیلی تنهام اونو جز بهترین دوست زندگیم میدونستم... یادمه اولین بار خیلی کوچولو بود توی حیاط خونمون زندگی میکرد کم کم باهام دوست شد و توی قلبم جا باز کرد چشمای سبزش صدای مظلومش به دختری که به شدت افسرده و غمگین بود دلگرمی میداد🙂
پنج روز غیب شد فکر کردم براش اتفاقی افتاده که نیومده گریه میکردم و بیتاب بودم شاید برای بعضیا مسخره باشه اما من اونو جزئی از اعضای خانوادم میدونستم تا اینکه فهمیدم توی محله ماست و خونه ی همسایه ها میره اما اینجا نمیاد در صورتی که من اصلا برای اون بد نبودم و اذیتش نکردم که بگم شاید کار اشتباهی انجام دادم. نمیدونم چرا حتی آدما هم سمتم میان یا میخوان سواستفاده کنن یا بازیم بدن تصمیم گرفتم به حیوونای مهربون و قلب پاکشون پناه ببرم اما حتی اونا هم منو نخواستن...