با پسری که خودش از قبل پیگیرم بود قبول کردم آشنا شم گفتم ببینم حالا پسر خوبیه.قرار اول همو دیدیم گذشت بچه ها من شرایط زندگیم سخته مادرم قلبش مشکل داره وباید قلبش باطری بخوره دوم تیر حال روحیم چند ماه خوب نیس ولی به پسره راجب این شرایطم نگفتم گفتم یکم بیشتر آشنا شدیم میگم بهش الان تو امتحانات هستم ولی حال بدیم بخاطر مامانمه🥲🥲🥲. خلاصه این چند روز خیلی حوصله نداشتم باهاش بحث میگرفتم دیروز گفت بیا حضوری ببینمت رفتم دیدمش یهو برگشت تو به من نمیخوری من نمیتونم بگیرمت تو باید با کسی باشی که بتونه عصبی بودنت تحمل کنه تو عصبی هستی من حوصله ندارم نمیتونم گفت دلسرم کردی بعدم گفت چی میشه من میرم دوماد میشم تو هم میری عروس میشی. بچه ها خیلی دلم شکست وبهم برخورد بعدم با بغض برگشتم. عصری بهش پیام دادم گفتم تو توی زندگی من نبودی ولی من میرم و امیدارم نبودنم ارامشی بهت بده که بودنم نداده