از صبح ک بیدار شدم حس کردم تو قیافس و کمتر حرف میزنه منم کلا سرسنگین شدم و حرف نزدم باهاش
صبح بیدار شده بود ظرفارو میشست
منم از اتاق خواب اومدم پهن زمین شدم تاااا تموم شد و صبونه خوردیم
البته من باهاش صبونه نخوردم گفت بیا اهمیت ندادم
تموم شد خودم تنهایی خوردم گفت چای بریزم گفتم نه
خلاصع دیدم تو قیافس گفتم بزار ببینه سرسنگین بودن ینی چی
ولی راستش حوصلشو نداشتم واسه همین بیشتر رفتم تو قیافع
شما هم گاها الکی و بیخود اینطوری میشین؟