نزدیک یکساله نه گذاشته همو ببینیم نه یچه هامو نه حتی زنگ بزنیم بهم هرجا هم اون باشه من نیستم دلیل مزخرفشم اینکه چرا از قبل باهم دوس بودن غیرتی شده بزرگترا باهاش صحبت کردن میگه من نمیذارم خوشمم نمیاد اگه میخاد بره دیگه برنگرده خونه من منم نمیدونم چکار کنم همش همینو میگه اون خاهرمه اینا بچه هامن دلتنگشم خیلی قدر خاهراتونو بدونید خدا ازش نگذره همیشه همینو میگم اینقدر گریه کردم جلوش میگم اینقد سنگدل نباش فردا جهانش. میبرن چند روز دیگه عروسیش من هیچیش نیستم بخاطر من عروسی نمیگیرن مامانم فقط یه جشن ساده دلم برای خودم میسوزه گیر این افتادم وگرنه بقیه اخلاقاش خوبه
همیشه همه گفتن بیشتر از سنش میفهمه اما هیچوقت هیشکی نگفت بیشتر از سنش سختی کشیده...
طرف پدر مادرش راضین دارن میرن سر خونه زندگیشون این از شدت فضولی شده کاسه داغ تر از اش جات باشم میزارمش و میرم خانوادتم که میدونن دیگه اینم تنها بمونع تا عقلش بیاد سرجاش
یواشکی برو یکی از اقوام ما هم شوهرش نمیذاشت بره عروسی خواهرزاده ش گفت همکارام مهمونی گرفتن لباساشم روز قبل برد خونه خواهرش بعدم به بهونه مهمونی همکاراش رفت و اومد