من الان از مدرسه امدم و سوار اسانسور شدم
و اینکه طبقه اخر ما هستیم و اسانسور مون هنگ کرده بود و ساختمون ما هم کلا پنج طبقه است و هی میگفت طبقه ی ششم طبقه ی هفتم طبقه ی هشتم بعد برام جالب شد خندم گرفت از این که صدای زن توی اسانسورمون که طیبقه ایی که میرسه رو میگه هنگ کرده بعدش مامانم رو صدا زدم که اون هم ببسنه بخنده ولی مامانم راستش دیر امد بهش گفته بود ذوق ادم رو کور نکن اخر دیر امد گفت چرا من رو اذیتم میکنی با اینکه من فقط میخواستم بخندیم
الان هم حس بدی دارم که واقعا مامانم من رو دوست داره یا نه شاید واقعا داداشم براش مهمه
چون اگر دختر شما یکی از سخترین امتحان ها اش رو عالی بده شما باهاش خوب رفتار نمیکنید نه سلامی نه امتحان چیکار کردی نه خوبی نه چند غلط داشتی توی راه سرویسم زنه و مادر هم هست سرویسم خیلی خوب با بچه هاش رفتار میکرد حسودی کردم که چرا مامانش غذا مرد علاقه اش رو درست میکنه زنگ میزنه به بچش حالشو میپرسه ازش درمورد امتحانش حرف میزنه ولی مامان اون راننده سرویسه و انقدر توجه داره و مامان من خواب براش مهم تره