تو تایپک قبلیم اتفاقی ک افتاد رو تعریف کردم الان روز اوله ک از بچه هام جدام
پسر بزرگم نزدیک۷ سالشه کوچیکه ام ۴بچمو امروز بعد دو روز یادش اومده ببره دکتر بعدشم ب بهونه سرکار رفتنش رفته خونه پدرش دم چارراه داداش کوچیکش(۱۳ سالشه) بچه هارو سپرده گفته یک روز نگهشون دارین میام میگیرم
داییش و عموهاش بدو بدو دنبالش کردن ک بزنن لهش کنن بفرستن کمپ ماشینم بگیرن ازش ولی نرسیدن و بی ابرویی بزرگی شده مادرشم زنگ زده ک گمشو خودت بچه هاتو نگه دار خسته شدم از دستت کاش بمیری ک هر سال یک ماجرایی داری ابرو نزاشتی برامون گفته غلط کردی بچه هارو از مادرشون جدا کردی و کلی فحش و نفرین و ناسزا جاریم تعریف کرد چیشده با گریه ک حال هممون بده پدرشوهر مادرشوهرم خبر رسوندن ک ما رو نداریم بریم دنبالش و زبونمون کوتاهه جلو شما خصوصا عروسمون
پسر بزرگمم فقط رو مبل نشسته ن غذا خورده ن چیزی فقط ساکت نشسته
منک شوهرمو ب خدا سپردم ان شالله امشب خبر مرگش بیاد من و بچه هام خلاص شیم از دستش
ولی چقد سخته طلاق خصوصا ک هزار بار ب طرف فرصت بدی و آبروت جلو خانواده بره چرا همون بار اول جدا نشدی
امروز قربونیمون از بینیمون در اومد یعنی تو این روزای خوب خدا این بشر همچین بلایی سرم اورد ان شالله بدترش سرش بیاد اصن تو دلم جا نشده دارم میمیرم از نفس تنگی نمیتونم هضم کنم زندگیم داره تموم میشه
هرچند خیلی وقت بود تموم شده بود