من یه مدت میرفتم کتاخونه نزدیک خونمون و اغلب ساعت ۹ شب پیاده برمیگشتم خونه
یک شب طبق همیشه برمیگشتم و خیلی خیلی حس بدی داشتم
یهو دلم هری ریخت و برگشتم سمت یه نگاه از همون ساختمانا یه اقایی بود که وایساده بود و پاهاشم باز بود مثلا بیشتر از عرض شونه،و زل زده بود به من
نمیدونم چطوری بگم ولی حس میکردم سو قصد داره
سریییع دویدم و رسیدم خونه و تا نیم ساعت بعد میلرزیدم و میگفتم خدا رحمم کرد🥲
هیلی خیلی خس بدی بود اصن نمیشه توصیفش کنم
یه خالتی مثل وقتی که یه حیوون وخشی پشت ادم کذاشته
یادمه اومدم همینجا هم تاپیک زدم