من یدونه پسر عمو دارم اسمش حامد هست ۱۷ سال ازم بزرگتره خودم ۱۷ سالمه از اول بچگیم همش اون باهام بازی میکرده برام شکولات خوراکی میخرید حتی قبل از طلاق مامان بابام وقتی تو شهر بابام زندگی میکردیم بهم درس یاد میداد شب یلدا پارسال من تصمیم گرفتم برم خونه مادر بزرگم پیش بابام باشم حامد هم اونجا بود بعد من رفتم تو اتاق کار داشتم بعد یهو حامد اومد گفتش به به توام چقدر بزرگ شدی چقدر دلم برات تنگ شده بود اینااا کلن یجوری نگام میکرد انگار یه حسی تو چشماش میدیدم نمیدونمممم همش فکر میکنم دوستم داره اخه فقط اونجا که بودم یریز چشمش بمن بود از اون روز تا الان همش بفکرشم دیگه داره دیونم میکنه