دلم پره انقد پره که هر چقد بگم خالی نمیشم
گاهی ب حال خودم زار میزنم گریه میکنم ولی بیشتر مواقع حتی گریه م هم نمیاد..
منو شوهرم خیلی فاصله گرفتیم از هم ی توضیحی بدم ک کلا احترام همو داشتیم از اول هم مرد احساساتی رمانتیکی نبود وقت نمیذاشت آنچنان برام ولی باز ی دور کوچیک میزدیم من شارژ بودم ابراز علاقه میکردم بغلش میکردم ولی اون نه خیلی میخاس حال بده خوابیدنی از پشت بغلم میکرد ، همه چی اوکی بود تا اینکه خیانتشو فهمیدم ازون موقع همه چی فرق کرد برام موندم تو این زندگی بخاطر دخترم ک جونش ب باباش وصله
بخشیدن ک نمیشه گفت یکم چاشنی فراموشی پاشیدم روش موندم.. ولی گذشت و گذشت دیدم ن تنها یادم نمیره بلکه همین بی توجهیا سرد بودنا اهمیت ندادنا شده عقده برام..