اول بگم داستان مال اسفنده پارساله
خب داستان از این قراره منو یکی از هم کارام که ایشون یه سال از من بزرگتره و خیلی با هم مچ هستیم
ایشون تو شهر من یه خونه اجاره کرده ولی من خانواده ام اینجان ولی خب کلن خیلی باهاش رفت و آمد دارم و زیاد میرم خونش و شبم می مونم
اونم چون تنهاست خیلی استقبال می کنه
داشتیم از شیفت بر می گشتیم خونه
که یه اقایی اومد کنار ما و شروع کرد صحبت کردن که از دوست من خوشش اومده و ...
و تا شماره دوستمو نگرفت بیخیال ما نشد
و ما هم برای اینکه نفهمه خونش کجاست کلن دو تا کوچه اون ور تر رفتیم و یکم تو مغازه مطعل کردیم بعد که مطمعن شدیم رفته برگشتیم خونه
دوست من وقتی این اقا اولین تماس رو گرفت ،بلاکش کرد ولی ایشون که خیلی سمج تر از این حرفا بود
ول کن نشد و دوباره تماس گرفت
ما هم جوابشو دادیم
مودب و با شخصیت میزد ولی خب
نه سربازی رفته
تازه درسش تموم شده بود
توی صافکاری بود و قرار بود که اوایل اردیبهشت بره سربازی (یعنی الان سربازی ایشون)
ادامه داره ....